من همان شبان عاشقم سینه چاک و ساکت و غریب بیتکلف و رها در خراب دشتهای دور در پی تو میدوم ساده و صبور یک سبد ستاره چیدهام برای تو یک سبد ستاره کوزهای پرآب دستهای گل از نگاه آفتاب یک عبا برای شانههای مهربان تو در شبان سرد چارقی برای گامهای پرتوان تو در هجوم درد
بر بلندای تمامی تفکرات مثبتگرای خویش، محکم بایست و با چشمانی سرشار از کنجکاوی و محبت به دریا نگاه کن، هر آنچه که در خود میجویی را در گسترهی پرتلاطم دریا خواهی یافت.
اخم می کنم تا ببینی جدی شدم. چرا اینگونه سراغم می آیی؟ من به تمنای گریه ات نیستم، که تا سال ها، تا قرن ها، تا پایان تلخی، زیر این خاک سرد، قصد خفتن کرده ام. معرفتی مانده اگر یا سر سوزن قلقلکی از بهار گذشته، برای من، لبخند بزن ،لبخند !!
دستهایم برایت شعرمی نویسند اماهرگز نخواهی خواند تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالها هست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت all iwanted to say wasi love you and im not ofraid همه گفتنی هایم این بود که دوستت دارم و نمی ترسم تا به کی باید رفت از دیاری به دیاری دیگر نتوانم نتوانم جستن هر زمان عشقی و یاری دیگر کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر می کردیم از بهاری به بهاری دیگر آه اکنون دیر است که فرو ریخته درمن گویی تیره آواری از ابر گران چو می آمیزم با بوسه ی تو روی لبهایم می پندارم میسپارد جان عطری گذران آنچنان آلودست عشق غمناکم با بیم زوال که همه زندگیم می لرزد چون ترا می نگرم مثل اینست که از پنجره ای تکدرختم را سرشار از برگ در تب زرد خزان می نگرم مثل اینست که تصویری را روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم شب وروز شب و روز شب و روز بگذار که فراموش کنم تو چه هستی جز یک لحظه یک لحظه که چشمان مرا می گشاید در برهوت آگاهی بگذار که فراموش کنم
قلم از چه می گوید؟از داغ دوست؟از درد عشق یا هوای جدایی؟من از قلم آموختم بی صدا بودن را عاشق بودن را که چون صفحه ی سفید بی حس و بی روح است از نوای هم نوایی آوازی سر دهد و خطوط سیاه که بر دل سفیدی برگ ها رخ می نهند .من از قلم آموختم ساده بودن را وسعت دوست داشتن را با خطوط سیاه که بارها و بارها از یاس ها وستاره ها زیباترند...
جای من خالیست جای من خالی است جای من در عشق جای من در لحظه های بی دريغ اولين ديدار جای من در شوق تابستانی آن چشم جای من در طعم لبخندی که از دريا سخن می گفت جای من در گرمی دستی که با خورشيد نسبت داشت جای من خالی است من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟! من کجا از مهربانی چشم پوشيدم؟! می شود برگشت می شود برگشت و در خود جستجويی داشت در کجا يک کودک دهساله در دلواپسی گم شد ؟! در کجا دست من و سيمان گره خوردند؟! می شود برگشت تا دبستان راه کوتاهی است می شود از رد باران رفت می شود با سادگی آميخت می شود کوچکتر از اينجا و اکنون شد می شود کيفی فراهم کرد دفتری را می شود پر کرد از آيينه و خورشيد در کتابی می شود روييدن خود را تماشا کرد من بهار ديگری را دوست می دارم جای من خالی است جای من در ميز سوم ، در کنار پنجره خالی است جای من در درس نقاشی جای من در جمع کوکبها جای من در چشمهای دختر خورشيد جای من در لحظه های ناب جای من در نمره های بيست جای من در زندگی خالی است
میرسد فردا و باز تو نیستی
یک نفر...
سیگار دود می شود ثانیه ها می گذرند و خواب که شب انتظار من را می کشد تا به جایی دور سفر کنیم... کاش در یکی ازخواب های رفته برنگردم بمانم همان جا سیگار دود کنم من این شهر را دوست ندارم من این مردم را... . حس می کنم چیزی سرجایش نیست و روزی در خواب به جایی می روم که همه چیزتغییر کرده باشد . قسم می خورم من ازین شهر فقط پاکت سیگارم را بر می دارم حتی خودم را هم نمی برم که بهانه ای برای برگشت وجود نداشته باشد....
خدای آرزوها کیست؟ دلم خونه دلم خونه از این غربت از این دوری
از این تنهایی ظالم دارم دغ میکنم ای وای دارم میشم یه دیوونه تو این غربت که حتی آه دوای غصه هایم نیست چرا از من چنین دوری خدای آرزوها کیست؟ چرا باز غم چرا باز غمچرا هر روز تنهایی چرانمیرسم به تو دارم دغ میکنم ای وای چرا اشکام نمیشه کم؟ میان این همه شادی کمی هم قسمت ما نیست چرا با من نمی خندی خدای آرزوها کیست؟ دلم گرفته دلم گرفته ندارم طاقت این لحظه ها رو که هر لحظه برام بی تو عذابه دارم دغ میکنم ای وای کجاست عشقم؟ چرا رفته؟به هر لحظه به هر روز و به هر هفته کنم نفرین به آن لحظه خدای آرزوها کیست؟؟؟ |
About
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|